دست نوشته های یک راننده اتوبوس

دست نوشته های یک راننده اتوبوس

ایجاد فضایی برای تبادل نظر، طرح مشکلات و آشنایی با شغل رانندگان
دست نوشته های یک راننده اتوبوس

دست نوشته های یک راننده اتوبوس

ایجاد فضایی برای تبادل نظر، طرح مشکلات و آشنایی با شغل رانندگان

اگزوز ایران

به نام یزدان پاک 

 

سلام 

 

حدود سال 80 بود مسیر اصفهان - شیراز  - عسلویه آقائی که الان اسمشون یادم نیست و دکترای خاک شناسی داشتن و برای تحقیق بر روی خاک عسلویه برای نسب و ساخت پالایشگاهها  به عسلویه می رفتن عنوان می کردن به عسلویه ، اگزوز ایران تلقی میشود ، چون هم آخرین نقطه و هم گرمترین نقطه جنوبی ایران است . 

یادشان بخیر 

 

تابعد ...

یاد دوست هنرمندم

به نام یزدان پاک 

 

سلام 

 

روزگاری تویه خط اصفهان ، تهران کار می کردم ، مسافری داشتم به نام آقای خدارحمی از اساتید دانشگاه صنعتی اصفهان ، ایشون ضمن سمت استادی ، جزو عکاسان منابع طبیعی نیز بودند خاطرات زیادی از سفرهاشون و تصاویر زیبائی از منابع طبیعی و مناطق مختلف ایران داشتند اما از منطقه ای به نام شیوند واقع در جاده ایذه ، اصفهان بسیار تعریف میکردند که خیلی شنیدنی بود ، شاید ما هم روزی مسافر اون منطقه باشیم ، از همین جا خدمت ایشون سلام میکنم و آرزوی موفقیت دارم 

 

تا بعد...

گردنه بابا میدان

به نام یزدان پاک 

 

سلام 

 

پائیز بود و حدود 12شب به سمت اصفهان در حال حرکت ، گردنه بابا میدان حدود 35 کیلومتریه شهر یاسوج ، داشتم غران از گردنه بالا میرفتم که ناگهان چیزی توجهمو جلب کرد ، آره شبیه یه اتوبوس و کمی بعد که نزدیکتر شدم مسافراش که تو هوای سرد داشتن میلرزیدنو هم دیدم ، ایستادم ، پیاده شدم و به طرف مسافران اون اتوبوس رفتم ، مسافرای خودمم همه خواب بودن ، پس از پرس و جو فهمیدم : اتوبوس دچار نقص فنی شده و اون بیچاره ها هم تو راه موندن . 

خودم چندتا جای خالی داشتم ، اول زن وبچه ها ، بعدش مسن ترها و الباقی هم به ناچار وسط راهرو نشستن ، حالا مونده بود راننده ها و ماشین خراب ، خوشبختانه به خاطره وسواس بیش از حدم معمولا ابزار و لوازم دنبالم بود اما اونا نمی تونستن رفع عیب کنن ، لاجرم راننده کمکیمو بیدار کردم و خواستم بره اصفهان و خودم موندم . 

حدود 2 ساعت بعد اتوبوس راه افتاد اما جای دشمنتون خالی از سرما یخ زده بودیم به هر حال اومدیم اصفهان ، صاحب اتوبوس روز بعد خیلی تشکر کرد و خوشحال بود ...

من و خدا

من و خدا سوار یک دوچرخه شدیم من اشتباه کردم و جلو نشستم و خدا عقب ، 

       فرمان دست من بود و سر  دوراهی ها دلهره مرا میگرفت ؛ تا اینکه جایمان را عوض کردیم . 

              حالا آرام شدم و هر وقت از او میپرسم که کجا می رویم ؟ بر میگردد و با لبخند می گوید : 

                                          تو فقط رکاب بزن

کاری کنم کارستون

به نام یزدان پاک 

 

سلام 

 

از امروز میخوام یک سری خاطرات دسته بندی شده از ایام رانندگی براتون بنویسم امیدوارم خوشتون بیاد ، البته بیاد آوری و جمع آوریشون سخته ولی به خاطره شما آسون میشه ؛ انشالله روسپید بشم . 

 

تا بعد...