ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او : نازنینم آدم ...
با تو رازی دارم ! ...
اندکی پیشتر آی ...
آدم آرام و نجیب ، آمد پیش !! ...
زیر چشمی به خدا می نگریست ! ...
محو لبخند غم آلود خدا ! ... دلش انگار گریست .
نازنینم آدم !! ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!
یاد من باش ... که بس تنهایم !!
بغض آدم ترکید . ... گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت :
من به اندازه عرش...
من به اندازه گلهای بهشت ... نه ... به اندازه تنهائیت ای هستی من ، ...
دوست دارت هستم !!
آدم ، ... کوله اش را برداشت
خسته و سخت قدم بر می داشت !...
راهی ظلمت پر شور زمین
زیر لب های خدا باز شنید ،
نازنینم آدم !... نه به اندازه تنهائی من ...
نه به اندازه عرش ... نه به اندازه گلهای بهشت !...
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!
سلام دوست عزیز

با تشکر از اینکه به وب من سر زدید وبلاگتون برام خیلی جالب بود موفق باشید و پایدار
با افتخار لینک شدید
این پستت بی نظیر بود
سلام هموطن خوش اومدی به وبلاگ خودتون سپاس از اینکه افتخار دادین و لینک شدم
از اظهار لطفتون هم متشکرم